رو صندلی تو ایستگاه قطار با حرکت کبوترا ،نگاهشو به این ور و اون ور می برد،بلکه شاید!!!
هوا سرد بود تا مغز استخونش سرما رخنه کرده بود،
این بارونی برا این سرما کم بود
دستشو کرد تو جیبشو .سیگاری روشن کرد
بازم نگاه کرد.!!!
هی نگاه کرد!!
خانمی که تو باجه بود از پشت شیشه بهش لبخند می زد!
بارون سختی گرفت
بلد شد و قدم زد
بازم قدم زد
زد ,تو ,کوچه ,بازم ,کرده ,سرما ,نگاه کرد ,قدم زد ,کرد هی ,کرد خانمی ,هی نگاه
درباره این سایت