محل تبلیغات شما



ایستاده یه لنگه پا.

در شوربای باران.

به کدامین سو.

ندانسته به کجا

کبوتران منتظرند

چند دقیقه درنگ

خیره میشوم به جاده ی خیس

صدایم میزنند

کوچه های پوشیده از سنگ فرش خیس.

به چه مینگری؟

دانه ای آوردی؟

کبوتران می پرسند؟

خیره میشوم به رود

به صندلی خالی کنار جاده

آری با خود تکه نانی دارم 

تکه تکه با کبوتران

راز این صندلی

مرا میبرد به سوی خیال.

 


حس غریبی اونو به خودش ،جمع کرده بود.

رو صندلی تو ایستگاه قطار با حرکت کبوترا ،نگاهشو به این ور و اون ور می برد،بلکه شاید!!!

هوا سرد بود تا مغز استخونش سرما رخنه کرده بود،

این بارونی برا این سرما کم بود

دستشو کرد تو جیبشو .سیگاری روشن کرد

بازم نگاه کرد.!!!

هی نگاه کرد!!

خانمی که تو باجه بود از پشت شیشه بهش لبخند می زد!

بارون سختی گرفت

بلد شد و قدم زد

بازم قدم زد


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها